
|
| |
| وب : | |
| پیام : | |
| 2+2=: | |
| (Refresh) | |
دانلود رمان ببار بارون(قسمت اول و دوم و سوم)
رمان فروشی نیست (جلد اول و جلد دوم)
دانلود رمان گناهکار با لینک مستقیم
دانلود رمان مهندسین اخمو و شیطون
دانلود رمان عشق پر زده
رمان عابر بی سایه
رمان ان دی ای – NDE (جلد دوم رمان محله ممنوعه)
دانلود رمان سیگار شکلاتی برای موبایل
دانلود رمان نفرین نقره ای برای آندروید و جاوا و کامپیوتر
دانلود رمان ترسناک کابوس های شبانه برای موبایل و کامپیوتر
دانلود رمان تلخ و شیرین برای آندروید
سر آغاز یک انتها
دانلود رمان نفرین نقره ای برای آندروید و جاوا و کامپیوتر
دانلود رمان خاطرات برهنه برای آیفون و آندروید
دانلود کتاب راز پرونده مختومه
دانلود کتاب آخرین شاگرد (جلد اول): انتقام جادوگر
دانلود رمان سایبان مرد قاتل
رمان عاشقانه انتقام می گیرد نسخه موبایل PDF
دانلود رمان ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
دانلود رمان سفر به مرکز زمین
سوگل - سلام .این رمان کتابش منتشرشده و قسمت سومش در سایتهاقرارنمیگیره - 1396/3/25
fatemeh - اینقده بدم میاد ی رمان مینویسن بعد نمیان ادامه بدن خب گل من ننویس خووو ننویس 3ساله منتظرم اه
Zahra - سلام هنوز قسمت سومش آماده نشده - 1396/1/10
Sh - سلام با تشکر از سایت خوبتون قسمت سوم رمان کی نوشته میشه
– هورااااا بالاخره از شر امتحانا خلاص شدیم.
به ویدا که با خوشحالی بالا پایین می پرید نگاه کردم و خندیدم:« دختره گنده خجالت بکش با این سنت عین این دبیرستانی ها رفتار می کنی.»
– خب خوشحالم.
– منم خوشحالم اما مثل تو عین کانگورو بالا پایین نمی پرم.
– از بس که بی ذوقی.
دُرسا درحالی که کوله مشکی اش را روی شانه اش جا به جا می کرد با اعتراض گفت:« باز شماها شروع کردین بسه تو روخدا.»
ویدا دوباره جبغ کشید و گفت:« بیاین بریم پاتوق.»
سریع کولمو برداشتم و درحالی که از روی نیمکت بلند می شدم گفتم:« من عمرا با تو جایی بیام باز دوباره می خوای آبرومو ببری هنوز دفعه ی قبلی که رفته بودیم پاتوق یادمه داشتم از خجالت می مردم.»
ویدا بازومو گرفت و مانع رفتنم شد:« بشین بینیم بابا…تقصیر خود پسره بود می خواست سر به سرم نذاره.»
– اون بدبخت که چیزی نگفته بود.
– نگفته بود؟ درسا نگفته بود؟ پررو از کنارم رد شد و گفت من هوس شیر برنج کردم.
سعی کردم جلو خنده ام را بگیرم:« آخه رنگ پوستت خیلی سفیده اون طفلک هم یاد شیر برنج افتاد.»
ویدا با عصبانیت گفت:« هر چه قدر هم سفید باشه اون حق نداشت همچین چیزی بگه. به نظر من که حقش بود شیشه ی دوغ رو روش خالی کنم.»
درسا با خنده گفت:« خب حالا فراموشش کن بیاین بریم جشن بگیریم.»
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف